سناریو|غارتگران
«وقتی بعد از سفر طولانی مدتت بدون اینکه بهشون بگی میای»
.
.
-ریموس: توی کتابخونه نشسته بود و داشت کتاب میخوند..بدون تو اوضاعش واقعا داغون بود و به کتابای کتابخونه پناه برده بود..
در اوج ناراحتی بود که یهو دختری کنارش میشینه..ریموس دختره رو نگاه میکنه و میبینه که اون کسی نیست جز، ا\ت..
تا یک دقیقه سکوت برقرار شد و ریموس مات و مبهوت فقط ا\ت رو نگاه میکرد و ا\ت هم فقط میخندید..تا اینکه ریموس سریع ا\ت رو تو بغلش انداخت و محکم در آغوشش گرفت و توی ذهنش خطاب به ا\ت گفت که دیگه هیچ جا از پیشم نمیری… .
.
.
-سیریوس: توی جشن یول بال بود..هیچ همراهی نداشت..یه گوشه ی مراسم با یه لیوان پایه دار پر از نوشیدنی لَم داده بود، که یهو ا\ت خیلی خوشحال اومد روبه روی سیریوس ایستاد، سیریوس که از اول مراسم کلی درخواست گرفته بود، فکر کرد که این هم یکی از همان دخترها است و سریع بدون اینکه نگاه کنه، گفت «نه»..ولی دید دختر نرفت و وقتی که سرش رو بالا اورد، ا\ت رو مقابل خودش دید..شوکه شد و لیوان نوشیدنی از دستش افتاد روی زمین، سیریوس بلند شد و از خوشحالی محکم ا\ت رو بغل کرد و دستاشو گزاشت دور صورتش و لباشو طولانی مدت بوسید… .
.
.
-جیمز: تولد جیمز بود..! با اینکه از همه خواسته بود تا کاری برایش نکنن، ولی بازم براش تولد گرفتن..جیمز که یک لحظه هم از فکر ا\ت بیرون نمیومد..مجبور شد پشت میزی که کیک تولدش روی آن بود، بشینه..همه بهش گفتن که اول آرزو و بعد شمع هارو فوت کنه..جیمز هم که معلوم بود چه آرزویی داشت، اینکه ا\ت زودتر برگرده..اما مثل اینکه آرزوش خیلی زود براورده شد..وقتی که شمع هارو فوت کرد، دید که یکی دستاشو گزاشت رو شونه اش، جیمز وقتی برگشت دید که ا\ت پیششه..! دهانش از خوشحالی باز موند و با تمام وجود ا\ت رو در آغوش گرفت و گونه ی ا\ت رو بوسید… .
.
.
-پیتر: امروزم مثل روزای دیگه با نبود ا\ت تموم شد..پیتر خسته و بی حوصله خواست که بره تو خوابگاهش، وقتی که درو باز کرد ناگهان به طور خیلی غیر منتظره و شوکه کننده، ا\ت رو تو اتاق دید..اولش خیلیییی ترسید و سریع به عقب رفت، اما ا\ت همینطور داشت میخندید و بالا و پایین میپرید..پیتر که کم کم به خودش اومد، خندید و سریع به سمت ا\ت اومد و اون رو محکم به خودش چسبوند و با تمام وجود ا\ت رو حس کرد و باهم شب پر ماجرایی داشتند…
.
.
-ریگولوس: تولد یکی از دوستای ریگولوس بود و اون مجبور بود که بره، با اینکه اصلا حال و حوصله ی جشن و مهمونی بدون ا\ت رو نداشت..توی مهمونی موقع عکس گرفتن شده بود، ریگولوس کنار دوستش وایساد و یه لبخند زورکی زد، در همون حین یهو یکی کنار ریگولوس وایمیسته و دستاشو میگیره.. ریگولوس که نگاش میکنه شوکه میشه و نفسش تو سینه حبس میشه..عکاس ازین لحظه داشت فیلم میگرفت که ریگولوس از خوشحالیییی ا\ت رو از زمین بلند کرد و اون رو تو هوا چرخوند و که صدای خنده هاشون بلند شد و ریگولوس ا\ت رو گزاشت زمین و دوباره محکم بغلش کرد… .
.
.
-ریموس: توی کتابخونه نشسته بود و داشت کتاب میخوند..بدون تو اوضاعش واقعا داغون بود و به کتابای کتابخونه پناه برده بود..
در اوج ناراحتی بود که یهو دختری کنارش میشینه..ریموس دختره رو نگاه میکنه و میبینه که اون کسی نیست جز، ا\ت..
تا یک دقیقه سکوت برقرار شد و ریموس مات و مبهوت فقط ا\ت رو نگاه میکرد و ا\ت هم فقط میخندید..تا اینکه ریموس سریع ا\ت رو تو بغلش انداخت و محکم در آغوشش گرفت و توی ذهنش خطاب به ا\ت گفت که دیگه هیچ جا از پیشم نمیری… .
.
.
-سیریوس: توی جشن یول بال بود..هیچ همراهی نداشت..یه گوشه ی مراسم با یه لیوان پایه دار پر از نوشیدنی لَم داده بود، که یهو ا\ت خیلی خوشحال اومد روبه روی سیریوس ایستاد، سیریوس که از اول مراسم کلی درخواست گرفته بود، فکر کرد که این هم یکی از همان دخترها است و سریع بدون اینکه نگاه کنه، گفت «نه»..ولی دید دختر نرفت و وقتی که سرش رو بالا اورد، ا\ت رو مقابل خودش دید..شوکه شد و لیوان نوشیدنی از دستش افتاد روی زمین، سیریوس بلند شد و از خوشحالی محکم ا\ت رو بغل کرد و دستاشو گزاشت دور صورتش و لباشو طولانی مدت بوسید… .
.
.
-جیمز: تولد جیمز بود..! با اینکه از همه خواسته بود تا کاری برایش نکنن، ولی بازم براش تولد گرفتن..جیمز که یک لحظه هم از فکر ا\ت بیرون نمیومد..مجبور شد پشت میزی که کیک تولدش روی آن بود، بشینه..همه بهش گفتن که اول آرزو و بعد شمع هارو فوت کنه..جیمز هم که معلوم بود چه آرزویی داشت، اینکه ا\ت زودتر برگرده..اما مثل اینکه آرزوش خیلی زود براورده شد..وقتی که شمع هارو فوت کرد، دید که یکی دستاشو گزاشت رو شونه اش، جیمز وقتی برگشت دید که ا\ت پیششه..! دهانش از خوشحالی باز موند و با تمام وجود ا\ت رو در آغوش گرفت و گونه ی ا\ت رو بوسید… .
.
.
-پیتر: امروزم مثل روزای دیگه با نبود ا\ت تموم شد..پیتر خسته و بی حوصله خواست که بره تو خوابگاهش، وقتی که درو باز کرد ناگهان به طور خیلی غیر منتظره و شوکه کننده، ا\ت رو تو اتاق دید..اولش خیلیییی ترسید و سریع به عقب رفت، اما ا\ت همینطور داشت میخندید و بالا و پایین میپرید..پیتر که کم کم به خودش اومد، خندید و سریع به سمت ا\ت اومد و اون رو محکم به خودش چسبوند و با تمام وجود ا\ت رو حس کرد و باهم شب پر ماجرایی داشتند…
.
.
-ریگولوس: تولد یکی از دوستای ریگولوس بود و اون مجبور بود که بره، با اینکه اصلا حال و حوصله ی جشن و مهمونی بدون ا\ت رو نداشت..توی مهمونی موقع عکس گرفتن شده بود، ریگولوس کنار دوستش وایساد و یه لبخند زورکی زد، در همون حین یهو یکی کنار ریگولوس وایمیسته و دستاشو میگیره.. ریگولوس که نگاش میکنه شوکه میشه و نفسش تو سینه حبس میشه..عکاس ازین لحظه داشت فیلم میگرفت که ریگولوس از خوشحالیییی ا\ت رو از زمین بلند کرد و اون رو تو هوا چرخوند و که صدای خنده هاشون بلند شد و ریگولوس ا\ت رو گزاشت زمین و دوباره محکم بغلش کرد… .
۸.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.